طنزاست امااین طنزایندفعه تلخ است

این داستان رامیگم طنزنیست ولی میگم تابعضی هاقدربدانند

پسرک به قبرستان رفته بودنمیدونست باباش ومردم چرابه اینجااومده انداخه ۹سال بیشترنداشت توراه که میومدبه باباش میگفت باباجونم مامانم کجاست چراامروزازمدرسه اومدم مامانم نبودچرامردم بامابه قبرستان میان بابانمیدونست چی بگه اخه پسرش هیچی نمیدونست اماشروع کردگفت پسرم تودیگه مامان نداری پسرشروع به گریه کردن کردگفت مامانم کجاست من مامانم میخوام اخه پسر۹ساله چطوری غم نبودن مادرراتحمل میکنه باباش بهش گفت پسرم مامانت رفته تواسمونا پیش خداتوهم میری یه روزی پیشش اخه اینارامیگی واسه یه پسر۹ساله پسری که ازمدرسه میومدسلام میکردبه مامانش اونم جوابش میدادپسرعزیزم خسته نباشی مدرسه چطوربودامادیگه کسی نیست وقتی ازمدرسه بیادبهش بگه پسرعزیزم امادیگه کسی نیست وقتی اذیتش کنن مامانش بگه چراپسرم  رااذیت میکنین اخه کسی نیست وقتی یه پسری رابامامانش ببینه اونم بگه مامان خوبم اخه کسی نیست وقتی مریض بشه بالاسرش باشه دیگه ادامه نمیدم این خاطرات یکی ازدوستام هستش هنوزتوذهنش مونده اون الان۲۲سالشه خدامیدونه چی به سرش اومده توکودکی هروقت ازگذشته حرف میزنه گریه اش میگیره فقط یه جمله بگم اگه قدرمادرخودتون رانمیدونیدازحالاقدربدونیدفکرش راکنیداگه نباشه چی به سرشمامیاد

[ پنجشنبه, ۲۴ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۱۰:۲۶ ق.ظ ] [ ]
[ ۰ ]
بخش نظرات اين مطلب
نظرات (۰)

هيچ نظري هنوز ثبت نشده است
کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی