خاطرات خنده دار
یه دوستی تعریف میکردیه روز امتحانمو بد دادم از یه بنده خدا خواستم بیاد خودشو جای پدرم جا بزنه اونم قبول کرد
رفتیم بعد وقتی جواب امتحانو گرفت زاااااارت یدونه خوابوند زیر گوشم گفت این چه وضعه درس خونده
منم یدونه زدم بهش(ارام)گفتم به تو چه احمق
اونم کمربندشو دراوورد تو حیاط دنبالم کرد
من بدو اون بدو
دیگه از اون به بعد کارناممو میدادن به خودم
میگفتن بابای این اعصاب نداره
خخخخخخخخخ
[ دوشنبه, ۲۵ خرداد ۱۳۹۴، ۰۲:۳۰ ب.ظ ] [ ]
[ ۰ ]
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.