جوک خنده دار

طرف برادرشو نصیحت میکرده میگه وقتی ازدواج کردی اقتدار داشته باش ، مثل من !
دیشب به زنم گفتم باید ساعت یازده آب گرم باشه ، اونم آبو گرم کرد !
داداشش گفت ساعت یازده آب گرم میخواستی چیکار ؟
گفت : آخه پوستم حساسه نمیتونم با آب سرد ظرف بشورم

[ جمعه, ۸ خرداد ۱۳۹۴، ۰۹:۴۹ ب.ظ ] [ ]
[ ۰نظر ]

جوک جدید

لاین امریکا:

دانشمندان موفق ب کشف درمان ایدز شدند!

۲۳۶۰ لایک




لاین ژاپن:
دانشمندان از کاغذ کامپیوتر ساختند!
۶۸۸۰ لایک



لاین ایران:
دختره:تاپم قرمزه!!!!!!!!!!!!!!!
۶۳۷۴۵۹۵۱ لایک

[ جمعه, ۸ خرداد ۱۳۹۴، ۰۹:۳۷ ب.ظ ] [ ]
[ ۰نظر ]

جوک جدید

دیروز به بابام گفتم :
بابا بعد این همه زندگی هنوز خارج نرفتیم !
تعطیلات عید امسال بریم ترکیه ؟؟

گفت : ببین پسرم ...  
وقتی ترکیه باشی ایران خارج محسوب میشه !
در نتیجه ما الان خارج هستیم :|

[ جمعه, ۸ خرداد ۱۳۹۴، ۰۸:۲۵ ب.ظ ] [ ]
[ ۰نظر ]

ازاول بخون

یه عدد بین 10 تا 20 انتخاب کن.

اون عدد رو با 32 جمع کن.

حاصل رو ضرب در 2 کن.

حاصل رو منهای 1 کن.

حالا چشماتو 5 ثانیه ببند.


همه جا تاریک شد. درسته؟؟؟

ما اینیم دیگه



JOK1400.BLOG.IR

[ جمعه, ۸ خرداد ۱۳۹۴، ۰۸:۲۱ ب.ظ ] [ ]
[ ۰نظر ]

داستان کوتاه عبرت اموز

در زمان رسول خدا (ص) دسته ای از مسلمین طبق دستور حضرت به حبشه هجرت کردند تا از آزار مشرکین در امان بوده و راحت باشند.
قریش برای آزار مسلمین در حبشه، دو نفر به نامهای «عمروعاص» و «عماره بن ولید» را با هدایای زیاد نزد «نجاشی » سلطان حبشه فرستادند تا بدینوسیله آسایش مسلمانان را در حبشه سلب کنند.
عمروعاص در این سفر همسر خود را به همراه داشت و مسافرت این سه نفر بوسیله کشتی انجام می شد.
آنها در بین راه شراب می خوردند و بد مستی می کردند و می رفتند.
عماره مردی خوش اندام و زیبا بود و در اثناء سفر تمایل جنسی به همسر عمروعاص پیدا کرد و درحال مستی به آن زن می گفت مرا ببوس.
عمروعاص که بر اثر مستی شراب، غیرت خود را از دست داده بود علاوه بر آنکه ناراحت نمی شد زنش را وادار می کرد که عماره را ببوسد و او هم می بوسید.
خلاصه بر اثر این تماسهای نامشروع، عشقی در عماره پیدا شد و پیوسته به زن عمروعاص اظهار علاقه می کرد و همین عشق و شهوت سبب شد که در فکر نابودی عمروعاص باشد تا با خیالی راحت و آسوده بتواند با عیال وی در این سفر، خوش باشد. بدنبال این فکر در پی بدست آوردن فرصت بود تا نقشه خود را پیاده کند.
از قضا روزی عمروعاص برای ادرار کردن بر لب کشتی نشسته بود، عماره از پشت سر او را به دریا انداخت ولی عمروعاص خود را به هر نحوی بود به کشتی رساند و از غرق شدن رهائی یافت و دانست که عماره قصد داشت او را از بین ببرد تا با عیالش خوش باشد ولی این موضوع را در دل خودش نگه داشت تا به موقع انتقام بگیرد.
وقتی که به حبشه رسیدند و هدایا و تحفه ها را به نزد نجاشی بردند، در اثر رفت و آمد زیاد، عماره با زن نجاشی ارتباطی پیدا کرده و مستقیماً با او ملاقات می کرد و تمام جریان را برای عمروعاص بیان می نمود.
عمروعاص گفت: «من هرگز باور نمی کنم که همسر نجاشی با تو ارتباط پیدا کند مگر اینکه از او نشانه ای برای من بیاوری زیرا او زن پادشاه است و هرگز فریب تو را نمی خورد، اگر راست می گوئی از او بخواه تا از عطرهای مخصوص نجاشی قدری به تو بدهد زیرا من عطر او را می شناسم.»
البته عمروعاص منظوری داشت و می خواست از عماره انتقام بگیرد. و وی را به دردسر و بدبختی بیندازد.
عماره نیز بخاطر این که نشان بدهد که راست می گوید در ملاقات بعدیش با زن نجاشی، مقداری از عطر نجاشی را گرفت و به نزد عمروعاص آمد و عطر را به وی داد.
عمروعاص نیز داستان ارتباط این دو نفر را به گوش نجاشی رسانید و عطر را به عنوان نشانه درست بودن گفتارش به وی نشان داد.
چون نجاشی از حقیقت مطلب با خبر شد و دانست که قضیه درست است چون عماره به عنوان پیک به حبشه آمده بود وی را نکشت اما دستور داد که جمعی از ساحرین درباره او فکری کنند که از کشتن بدتر باشد، بدین ترتیب که آنها با وسائلی، در آلت مردانگی عماره، جیوه ریختند که او در اثر این کار متواری شد و رو به صحرا نهاد و در زمره حیوانات در بیابانها بود تا اینکه قریش برای گرفتن او در محلی پنهان شدند وقتی روزی به جهت آب خوردن به کنار نهری آمده بود گرفتند ولی او از شدت اضطراب و ناراحتی در دست قریش جان داد

[ جمعه, ۸ خرداد ۱۳۹۴، ۰۸:۱۵ ب.ظ ] [ ]
[ ۰نظر ]

داستان عبرت اموز

یکی از وزیران معتصم برای خود قصر بلندی که مشرف به خانه های اطراف بود ساخته بود و همیشه در آن قصر می نشست و به زنان و دختران همسایه نگاه می کرد.
روزی چشمش به دختر یکی از همسایگان که بسیار زیبا و خوش اندام بود افتاد و عاشق او شد.
به همین خاطر عده ای را به عنوان خواستگاری نزد پدر آن دختر که مرد تاجری بود فرستاد ولی تاجر قبول نکرد و عذر خواهی نمود که ما شایسته وصلت با وزیر نیستیم. و باید با هم شأن وهم کفو خود وصلت کنیم.
وزیر آن چنان به عشق دختر گرفتار شده بود که حاضر بود برای رسیدن به او به هر کاری دست بزند.
این راز را به یکی از نزدیکان خود گفت و از او کمک خواست.
آن مرد گفت: «اگر هزار دینار خرج کنی من تو را به آرزویت می رسانم.»
وزیر پول را به او داد و گفت: «حتی اگر دو هزار دینار هم لازم باشد من حاضرم در این راه بپردازم.
آن مرد هزار دینار را نزد ده نفر از افراد عادل که شهادتشان نزد قاضی پذیرفته بود آورد و جریان عشق سوزانی وزیر را برای آنها توضیح داد و داستان را آن چنان جلوه داد که اگر این کار انجام نشود جان وزیر در خطر است. سپس به هر کدام صد دینار پرداخت و از آنها خواست که شهادت بدهند دختر به عقد وزیر در آمده است.
آنها نیز قبول کردند و پیش قاضی شهادت دادند.
بعد از انجام مراسم لازم، وزیر شخصی را پیش تاجر فرستاد و گفت: «چرا زنم را در خانه نگه داشته ای؟ هر چه زودتر او را به خانه خودم بفرست.»
تاجر وقتی از جریان با خبر شد به قاضی شکایت کرد اما قاضی حکم کرد که وزیر مهریه دختر را به پدرش بپردازد و دختر را با خود ببرد.
تاجر آن چنان سرگردان و حیران شد که نزدیک بود دیوانه بشود. هر چه تلاش کرد خود را به معتصم برساند موفق نشد.
یکی از دوستانش او را راهنمایی کرد و گفت: «می توانی لباس مخصوص کارکنان داخل قصر را بپوشی و داخل قصر بشوی و خود را به معتصم برسانی.»
پس تاجر همین کار را کرد و به حضور معتصم رسید و داستان را پنهانی برای او بازگو کرد.
معتصم دستور داد وزیر را با شهود حاضر کنند. وزیر خیال کرد اگر اصل قضیه را بگوید از آن جا که مهریه زیادی برای دختر پرداخته بود مورد بخشش واقع می شود.
شهود هم همین فکر را کردند و همگی به خیانت خود اقرار نمودند.
معتصم دستور داد تا هر یک از شاهدان را در کنار قصر حکومتی به دار بیاویزند و وزیر را داخل پوست گاوی که تازه کشته شده بگذارند و آن قدر با عمود آهنین به او بزنند تا گوشت و پوستش با هم مخلوط شود.
به تاجر هم دستور داد که دخترش را به خانه ببرد و تمام مهریه دختر را هم به او بخشید و فرمان داد که کسی حق اعتراض به او را ندارد

[ جمعه, ۸ خرداد ۱۳۹۴، ۰۸:۱۰ ب.ظ ] [ ]
[ ۰نظر ]

داستان عبرت اموز

در شهری سه برادر بودند که یکی از آن ها مؤذن مسجد بود و در بالای مناره مسجد، اذان می گفت.
این برادر پس از چند سال فوت کرد و برادر دوم مؤذن شد و بر بالای مناره مسجد اذان می گفت او هم حدود ده سال به مؤذنی مشغول بود تا اینکه برادر دوم هم فوت کرد.
پس از آن مردم نزد برادر سوم رفتند و از او خواستند او هم چون دو برادرش به اذان گوئی بپردازد. اما وی از پذیرفتن اجتناب کرد.
وقتی با اصرار زیاد مردم روبرو شد به آنان گفت: «من اذان گفتن را بد نمی دانم ولی اگر صد برابر پولی را که پیشنهاد می کنید به من بدهید باز هم نخواهم پذیرفت زیرا این کار باعث شد دو برادر من بی ایمان از دنیا بروند. وقتی لحظات آخر عمر برادر بزرگترم رسید خواستم بر بالینش سوره یس تلاوت کنم که با اعتراض و فریاد و نهیب او مواجه شدم.
او می گفت: قرآن چیست؟ چرا برایم قرآن می خوانی؟
برادر دوم هم به این صورت در هنگام مرگش به من اعتراض کرد.
از خداوند کمک خواستم که علت این امر را برایم روشن گرداند زیرا آنان مؤذن بودند و این کار از آنان انتظار نمی رفت.
خداوند برای آنکه ماجرا را به من بفهماند زبان او را گویا کرد و در این هنگام برادرم گفت: «ما هر گاه که بالای مناره مسجد می رفتیم به خانه های مردم نگاه می کردیم و به محارم مردم چشم می دوختیم و خلاصه چشم چرانی باعث این بی ایمانی و عذاب گردیده است

[ جمعه, ۸ خرداد ۱۳۹۴، ۰۷:۴۳ ب.ظ ] [ ]
[ ۰نظر ]

جملات ادبی زیبا

قیصر امین پور چه زیبا گفت :

مگر ﻣﯿﺸﻮﺩ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﺨﺮﯾﺐ ﺭﻭﺡ ﻭ ﻗﻠﺐ ﻭ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻭ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﯾﮏ ﺍﻧﺴﺎﻥ، ﺗﻨﻬﺎ ﯾﮏ کلمه ﺑﮕﻮﯾﯿﻢ :
"ببخشید"

ﻣﮕﺮ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﻋﻤﺮﯼ ﺭﺍ ﻫﺪﺭ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﮔﻔﺖ:
" ﺟﺒﺮﺍﻥ ﻣﯿﮑﻨﻢ "
مگر ﻣﯿﺸﻮﺩ ﻏﺮﻭﺭ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﺟﻠﻮﯼ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺧﺮﺩ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﺎ ﯾﮏ ﮐﻠﻤﻪ ی "ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ " ﻏﺮﻭﺭ له ﺷﺪﻩ ﺍﺵ ﺭﺍ ﭘﯿﻮﻧﺪ ﺑﺰﻧﯽ !!؟؟ مگر ﻣﯿﺸﻮﺩ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﮐﺴﯽ ﺯﻭﺩ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﮐﺮﺩ ﺍﻣﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﺧﻮﺩ ﻣﯿﺸﻮﯼ ﺑﮕﻮﺋﯽ:
" ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ "
با ﮔﻔﺘﻦ ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ : ﭼﻪ ﭼﯿﺰ ﺭﺍ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﺟﺒﺮﺍﻥ ﮐﺮﺩ؟
چه ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﺑﺨﺸﯿﺪ؟

گاهی ﭼﯿﺰﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﺒﺮﺍﻥ ﻧﯿﺴﺖ ....
کاری ﮐﻪ ﺑﺘﻮﺍﻧﺪ ﺍﻧﺪﮐﯽ ﻣﺮﻫﻢ ﺩﺭﺩ ﺑﺎﺷﺪ، نیست.
گذﺷﺖ ﻫﻢ ﺟﺎﯾﯽ ﻧﺪﺍﺭﺩ ،
ﻭﻗﺘﯽ ﺁﮔﺎﻫﺎﻧﻪ ﻣﯿﺪﺍﻧﯿﻢ ﺩﺳﺖ ﺑﻪ ﮐﺸﺘﺎﺭ ﻫﻮﯾﺖ ﻭ ﺷﺨﺼﯿﺖ ﮐﺴﯽ ﻣﯿﺰﻧﯿﻢ ....
انتظار ﺑﺨﺸﺶ ﻫﻢ ﻧﺎﺑﺠﺎﺳﺖ .... شخصیت ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﺎ ﮔﻔﺘﻦ ﺗﻮﻫﯿﻦ ﺑﻪ ﺁﺷﻮﺏ ﮐﺸﯿﺪﯼ ، ﺑﺎ ﮔﻔﺘﻦ ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ ﺁﺭﺍﻡ نمی ﺷﻮﺩ ... آدمها را بفهمید، 
دل، آلزایمر نمی گیرد

[ جمعه, ۸ خرداد ۱۳۹۴، ۰۷:۳۶ ب.ظ ] [ ]
[ ۰نظر ]

باورودبه به ادرس زیرازماحمایت کنیدمرکزخنده وسرگرمی جوک۱۴۰۰

لطفابرای حمایت ازمابه ادرس bovayrinews.blogfa.comهم یه سربزنیدباتشکر

[ جمعه, ۸ خرداد ۱۳۹۴، ۰۳:۴۶ ب.ظ ] [ ]
[ ۱نظر ]

خنده دارترین جوک سال۹۳انتخاب شد

خانومه میره نجاری میگه: آقا یه کمد بساز برام. دو روز بعد میاد میگه: اتوبوس که از کنار خونمون رد میشه کمد می‌لرزه. نجاره میاد پیچاشو محکمتر می‌کنه و میره. دوباره فردا میاد میگه: اتوبوس که از کنار خونه رد میشه کمد می‌لرزه. نجار میگه: بابا اصن من میرم تو کمد میشینم اتوبوس رد شه ببینیم چیه؟ میشینه تو کمد یه دفعه شوهرش میاد خونه در کمدو باز میکنه، میگه: تو اینجا چی کار میکنی؟ نجاره میگه: اگه بهت بگم منتظر اتوبوسم باورت میشه؟؟؟؟

JOK1400.BLOG.IR

[ پنجشنبه, ۷ خرداد ۱۳۹۴، ۰۸:۱۹ ب.ظ ] [ ]
[ ۰نظر ]

بزرگترین مرکزجوک وسرگرمی کشور

اثرات شادی:

یک گروه از دانشمندان استرالیائی برای مطالعه اثرات شادی بر سلامت انسان دست به آزمایش جالبی زدند.

آن ها خون تعدادی از مبتلایان به افسردگی را به یک گروه شش تایی از خوکچه های هندی تزریق کردند و مشاهده کردند که هر شش خوکچه پس از دو ساعت مردند.

در مرحله بعد خونی را که از انسان های بسیار شاد و با نشاط گرفته شده بود را به شش خوکچه دیگر تزریق کردند و دیدن بعد از دو ساعت همه شش خوکچه باز هم مردند. 

بعد فهمیدن که اصلا خون آدم به خوکچه نمیسازه.:))

[ پنجشنبه, ۷ خرداد ۱۳۹۴، ۰۲:۵۴ ب.ظ ] [ ]
[ ۱نظر ]

جوک جدید

تلفن صحبت کردن آقایون و خانم ها باهمسرشون:
.
.
.
.
خانم ها تلفنی توی جمع:
سلام عشقم خوبی عزیزدلم؟
هرکاری که خودت صلاح میدونی انجام بده قربونت برم من...
بعد از قطع کردن تلفن اس میدن به این مضمون:
هیچ غلطی نمیکنی تا برگردماااا..
حالا آقایون تلفنی تو جمع:
سلام نه. لازم نکرده ... خودم میام میگم چیکار کنی ...
من کار دارم الان بعدا بزنگ.خداحافظ
بعد از قطع کردن تلفن اس میدن به این مضمون :
غلط کردم نفسم....
هرجور خودت صلاح میدونی انجام بده...
قربون زن خوشگلم برم

[ پنجشنبه, ۷ خرداد ۱۳۹۴، ۰۹:۵۵ ق.ظ ] [ ]
[ ۱نظر ]

جوک

امروز زن دوستمو دیدم ، حال دوستمو ازش پرسیدم ؛ فهمیدم سه روزه با من رفته شمال !!
بی هماهنگی کار میکنن همین میشه دیگه ! 
اصغرهر جا هستی بر نگرد

[ چهارشنبه, ۶ خرداد ۱۳۹۴، ۰۵:۱۱ ب.ظ ] [ ]
[ ۰نظر ]

جوک خنده سرگرمی طنز

حیف نون ۱۸سال از ازدواجش میگذشته و بچه نداشته ازش میپرسن چرا بچه دار نمیشین؟؟؟؟
میگه چون دکتر ها میگن کسایی که نسبت فامیلی نزدیک دارن بچه هاشون ناقص میشن…..
میپرسن مگه نسبت فامیلی تو و زنت چیه؟؟؟
.
.
.
میگه زن و شوهریم دیگه از این نسبت نزدیک تر؟؟؟؟؟

[ چهارشنبه, ۶ خرداد ۱۳۹۴، ۱۰:۳۲ ق.ظ ] [ ]
[ ۱نظر ]

خاطرات طنزوخنده دار

سر کلاس ادبیات بودیم....معلم داشت تاریخ ادبیات ها رو از بچه ها میپرسید!
خیلی هم معلم سخت گیر و جدی....خلاصه از یکی از دوستام شروع کرد به پرسیدن این بدبخت هم استرسی شده بووود بدجووور!!!!....
یه سوال معلممون پرسید که نویسنده ی "بارقه های شعر فارسی" اثر کیه!
این دوست استرسی ما هم جواب اینو یادش رفته بود!منتظر بود که یکی بهش برسونه!یکی دیگه از دوستام که کنارش نشسته بود گفت اسم یکی از دوست های صمیمی همون دوست استرسی من رو به همراه یه دکتر بهش گفت! این بدبخت از همه جا بی خبر فکر کرد واقعا همون نویسندس! یهوو بلند وسط کلاس داد زد دکتر...دکتر علی اباذری ^_^
خلاصه معلممون که چشاش گرد شده بووود کل بچه های کلاس هم داشتن کتاب دفتر هارو میجوییدن :)))
و اینگونه بود که دکتر محمد اسلامی ندوشن نویسنده ی کتاب روزها بارقه های شعر فارسی رو کلا پاره کرد و دور ریخت :)))

[ سه شنبه, ۵ خرداد ۱۳۹۴، ۱۱:۱۶ ب.ظ ] [ ]
[ ۰نظر ]

متاسفم برای دخترای این دوره وزمان

یه چیزی میخوام بگم جوک نیست ولی خیلی براش متاسفم..
گفت و گوی دو دختر 16ساله
+یعنی تا حالا سیگار یا قلیون نکشیدی؟؟؟!!
-نه هیچ وقت
+مگه میشه؟!من یه روز در میون می کشم..
-------------
+مخاطب خاص داری؟؟
-نه
+وا سوسول بچه
-----------
و چیزایی دیگه ای که اگر بنویسم زشت است...
واقعا متاسفم..
به کجا چنین شتابان؟؟

[ سه شنبه, ۵ خرداد ۱۳۹۴، ۰۸:۱۷ ب.ظ ] [ ]
[ ۱نظر ]

جوک طنزسرگرمی

توی ﺗﺎﮐﺴﯽ ﻧﺸﺴﺘَﻢ ﯾﻪ ﭼَﻦ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺑﻌﺪِ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺭﺍﻩ ﺍُﻓﺘﺎﺩ ﺣﺪﻭﺩﺍَ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ ﺑﺎ100ﺗﺎ ﻣﯿﺮﻓﺘﯿﻢ، ﯾﻪ ﺩَﻓﻪ ﻓَﻬﻤﯿﺪﻡ ﺩَﺭﻭ ﺧﻮﺏ ﻧﺒﺴﺘَﻢ، ﺩَﺭﻭ ﺑﺎﺯ ﮐَﺮﺩﻡ ﺑَﺴﺘﻢ، ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﮐﻪ ﯾﻪ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩِ ﻋﯿﻨﮑﯽِ ﺧﯿﻠﯽ ﻧﺤﯿﻔﯽ ﺑﻮﺩ، ﺧﯿﻠﯽ ﺁﺭﻭﻡ ﺳَﺮﺷﻮ ﺑﺮﮔﺮﺩﻭﻧﺪ ﻋﻘﺒﻮ ﻧﯿﮕﺎ ﮐﺮﺩ ﺑﺎ ﯾﻪ ﻟَﺤﻦِ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺎﺣﺎﻟﯽ ﮔُﻒ: "ﮐَﺴﯽ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺷُﺪ؟؟" یعنیﺗﺮﮐﯿﺪﻡ ﺍﺯ ﺧﻨﺪﻩ

[ سه شنبه, ۵ خرداد ۱۳۹۴، ۰۵:۱۷ ب.ظ ] [ ]
[ ۲نظر ]

جوک خنده طنز

زنگ زدم به پسر عموم دیدم
مداحی گذاشته اهنگ پیشوازش
بعد که جواب داده بهش گفتم این چه اهنگ پیشوازییه؟
میگه از قرض الحسنه مسجد محله درخواست وام کردم
قرار شده جوابشو تلفنی بدن
میخوام اگه جوابشون منفی بود اخرین تیرمم زده باشم !!!

[ سه شنبه, ۵ خرداد ۱۳۹۴، ۱۲:۴۸ ب.ظ ] [ ]
[ ۰نظر ]

جوک خنده طنز

دختره ﺃﺻﻞ ﺩﺍﺩﻩ :| 
مهسا ٢٠ ﻛﺎﻧﺎﺩﺍ 
ﺑﻌﺪ post ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺗﻒ ﺗﻮ ﻧﺖ ﺍﻳﺮﺍﻥ�� 



ﻛﺎﻧﺎﺩﺍ ‏( o_O ‏) 
ﻧﺖ ﺍﻳﺮﺍﻥ |: 
ﻣﻦ |:

[ سه شنبه, ۵ خرداد ۱۳۹۴، ۱۱:۰۳ ق.ظ ] [ ]
[ ۰نظر ]

داستان طنز


همی شیخ به پاره‌ای از مریدانش دستور داد تا برای رسیدن به صبر، چهل روز معتکف بشدندی.

مریدان شوریده حال شدندی و از شیخ پرسیدندی که یا شیخ، راه دیگری هم برای به دست آوردن صبر موجود باشد؟

شیخ فرمود آری یک ساعت استفاده از «اینترنت پرسرعت 
Dial UP ایران»

مریدان همی نعره‌ای کشیدندی و راه بیابان پیش گرفتندی...

[ سه شنبه, ۵ خرداد ۱۳۹۴، ۱۲:۳۶ ق.ظ ] [ ]
[ ۰نظر ]

پیامک تبلیغاتی بلای جان مردم

حال تو رو من می دونم بذار بگم تا شب چه اتفاقی برات می افته!


789 رو به 2050 ارسال کن

هر پیام 100 تومان

(اگه نخواهم کسی حالم بدونه مشکلی هست دست ازسرم برداریدجیب مردم خالی میکنیدبرویدکارکنیدنه اینکه باپیام پول درمی یارید)

[ دوشنبه, ۴ خرداد ۱۳۹۴، ۱۱:۵۱ ب.ظ ] [ ]
[ ۰نظر ]

داستان طنز

یه بنده خدایی بود که این داستانو اینطوری تعریف میکرد که میگفت:...

دوستم مژگان با یه پسر خیلی پولدار دوست شده بود و تصمیم داشت هر طور شده باهاش عروسی کنه ، تو یه مهمونی یه دفعه از دهنش پرید که 5 ساله دفتر خاطرات داره و همه چیزشو توش می نویسه ، این آقا هم گیر داد که دفتر خاطراتتو بده من بخونم!

از فردای اون روز مژگان و من نشستیم به نوشتنه یه دفتر خاطرات تقلبی واسش ، من وظیفه قدیمی جلوه دادنشو داشتم ، 10 جور خودکار واسش عوض کردم ، پوست پرتقال مالیدم به بعضی برگاش ...، چایی ریختم روش ...

مژی هم تا می تونست خودشو خوب نشون داد و همش نوشت از تنهایی و من با هیچ پسری دوست نیستمو خیلی پاکم و اصلا دنبال مادیات نیستم و فقط انســــانیت برام مهمه و ...

بعد از یک هفته کار مداوم ما و پیچوندن آقای دوست پسر ، دفتر خاطراتو بُرد تقدیم ایشون کرد ... آقای دوست پسر در ایکی ثانیه دفتر خاطرات رو بر فرق سر مژی کوبید و گفت :
منو چی فرض کردی؟

اینکه سالنامه 1390 هست! تو 5 ساله داری تو این خاطره می نویسی؟

و اینگونه بود که مژی هنوز مجرد است...

[ دوشنبه, ۴ خرداد ۱۳۹۴، ۰۸:۵۱ ب.ظ ] [ ]
[ ۰نظر ]

شعرطنز

شنیدم که لیلی سیه‌فام بود
ز چاقی حسابی بداندام بود
دو ماهی کِرم زد به رخسار خویش
به لیزر ز رخ برد آثارِ  ریش(!)
کمربند بر اِشکَمَش بست سفت
سه‌ماهی رژیم غذایی گرفت
چنانش رژیم و کِرِم داد  حال!
که شد لاغر و ماه، عین هلال
سپس شاد‌دل سوی مجنون شتافت
ولیکن از او التفاتی نیافت
بگفت:«این منم «های»! لیلای تو!
به او گفت:«خانم، مزاحم نشو!
مگر خود نداری برادر-پدر؟
برو پردۀ  شرم مردم مدر!
نگاری که از بنده دل برده بود
تپل بود، ضمناً سیه‌چرده بود!
برو ردّ کار خود ای پیرزن!
تو عنتر کجا و دل‌آرای من؟»
رخ پر کِرِم شد به آنی بنفش
درآورد از پای خود لنگه کفش
زدش ضربۀ سخت و  جانانه‌ای
که:«بی‌جنبه، الحق که دیوانه‌ای!»

حالا هی رژیم بگیرین

 

[ دوشنبه, ۴ خرداد ۱۳۹۴، ۰۶:۵۲ ب.ظ ] [ ]
[ ۱نظر ]

جوک خنده سرگرمی

یارو می خواسته بره بازار تهران، برای خرید مایحتاج،
.
.
.
.
.
.
.
هیچی دیگه نرفت!...
تو مترو هرچی میخواست گرفت!
مسواک اورال بی ۱۵۰۰ تومن
شارژر موبایل ۲۰۰۰ تومن
خنچه عقد ۷۲۰۰ تومن
صفحه کلاج سانتافه ۱۵۰۰۰ تومن
یخچال ساید ال جى. مجهز به جوجه گردان! ۶۵۴۰۰۰ تومن 
خیار مجلسى و سالادى در هم ۳۰۰۰ تومن
پایان نامه فوق لیسانس عمران با موضوع سازه هاى پیش تنیده ۱۸۰۰۰ تومن 
سماور سخنگو ۸۵۰۰ تومن
مملکت نیست تونل وحشته!!!

[ دوشنبه, ۴ خرداد ۱۳۹۴، ۰۳:۰۲ ب.ظ ] [ ]
[ ۰نظر ]

جوک خنده طنز

سئوال تاریخ چند سال دیگر:









مدیر گروه ‌که بود و چه کرد؟
.
.
.
.
.
.
.
یکی از فرماندهان سلسله ی وایبریان بود که تعدادی از افراد بیکار اعم از زن و مرد را به دور خود گردآورد و با نشان دادن عکسها و فیلمها و متن های مختلف آنها را با خود هم پیمان کرده و در مقابل اقوامی همچون نیمبازیان ، آل بیتالک ، واتساپیان ، آل فیسبوک ، لاینیان و دیگراقوام بیکار ایستادگی کرد و مانع گرویدن اقوام خود به گروههای دیگر شد

[ دوشنبه, ۴ خرداد ۱۳۹۴، ۰۲:۰۵ ب.ظ ] [ ]
[ ۰نظر ]

جوک خنده سرگرمی

سلام کجایین اگه خونه اید زود بزنید شبکه خبر همین الان گروه داعش از غرب وارد آبادان شدن بمب زدن پالایشگاه آبادان دودش داره هوامیره نمیدونی تاکجا میره من این توپ ونداشتم سرکارت گذاشتم ....

[ دوشنبه, ۴ خرداد ۱۳۹۴، ۱۰:۴۰ ق.ظ ] [ ]
[ ۰نظر ]

بدشانسی

اقا ما دیشب خواستیم بریم تو حیاط (همه جا تاریک بود)، همین که پامو کردم تو دمپایی یه زنبور نامرد نیشم زد. پام خوب میشه ولی نامردیش یادم میمونه.
با اون زنبوریم که تو تاریکی منو نیش زدو رفت: ببیییین چندتا زنبوردار میشناسم میرم آمارتو درمیارم :@

[ يكشنبه, ۳ خرداد ۱۳۹۴، ۱۱:۰۹ ب.ظ ] [ ]
[ ۰نظر ]

داستان شیخ ومریدان

شیخ را گفتند : علم بهتر است یا ثروت ؟!
شیخ بی درنگ شمشیر از میان بیرون آورد و
مانند جومونگ مرید بخت برگشته را به سه پاره ی نامساوی تقسیم نمود و
گفت :سالهاست که هیچ خری بین دو راهی علم و ثروت گیر نمیکند !!!
مریدان در حالی که انگشت به دندان گرفته و لرزشی وجودشان را فرا گرفت گفتند یا شیخ ما را دلیلی عیان ساز تا جان فدا کنیم .
شیخ گفت :در عنفوان جوانی مرا دوستی بود که با هم به مکتب می رفتیم ،
دوستم ترک تحصیل کرد من معلم مکتب شدم...
حالا او پورشه دارد ، من پوشه...
او اوراق مشارکت دارد، و من اوراق امتحانی...
او عینک آفتابی من عینک ته استکانی...
او بیمه زندگانی ، من بیمه خدمات درمانی ...
او سکه و ارز ، من سکته و قرض . . .
سخن شیخ چون بدین جا رسید مریدان نعره ای جانسوز برداشته و راهی کلاسهای آموزش اختلاس گشتندی .

[ يكشنبه, ۳ خرداد ۱۳۹۴، ۱۰:۵۸ ب.ظ ] [ ]
[ ۰نظر ]

جوک خنده طنز

ﻃﺮﻑ ﻣﻴﺮه ﺍﻧﮕﻠﻴﺲ، ﺩﻡ ﺳﺎﺣﻞ ﺑﻪ ﻛﺎﭘﻴﺘﺎﻥ یه کشتی ﻣﻴﮕﻪ: ﺍﻭﻥ ﻃﻨﺎﺑﺘﻮ ﺑﻨﺪﺍﺯ ﭘﺎﻳﻴﻦ ﻣﻦ ﺑﻴﺎﻡ ﻛﺸﺘﻴﺘﻮ ﺗﻤﺎﺷﺎ ﻛﻨﻢ.
ﻛﺎﭘﻴﺘﺎﻧﻪ ﻧﻤﻴﻔﻬﻤﻪ یارو چی ﻣﻴﮕﻪ ، بهش ﻣﻴﮕﻪ: 
!?what 
ﻃﺮﻑ ﺩﻭﺑﺎﺭه ﻣﻴﮕﻪ: ﺍﻭﻥ ﻃﻨﺎﺑﺘﻮ ﺑﻨﺪﺍﺯ ﭘﺎﻳﻴﻦ ﻣﻦ ﺑﻴﺎﻡ ﻛﺸﺘﻴﺘﻮ ﺗﻤﺎﺷﺎ ﻛﻨﻢ.
ﻛﺎﭘﻴﺘﺎﻥ ﺑﺎﺯﻡ ﻧﻤﻴﻔﻬﻤﻪ چی ﻣﻴﮕﻪ. ﺑﺎﺯﻡ ﻣﻴﮕﻪ:
!!!??whaaaat 
ﻃﺮﻑ ﻋﺼﺒﺎنی ﻣﻴﺸﻪ ﺑﻬﺶ ﻣﻴﮕﻪ:
can you speak english??????
ﻛﺎﭘﻴﺘﺎﻥ ﻣﻴﮕﻪ:
yes, yes 
ﻃﺮﻓﻢ ﻣﻴﮕﻪ: ﭘﺲ ﺍﻭﻥ ﻃﻨﺎﺑﺘﻮ ﺑﻨﺪﺍﺯ ﭘﺎﻳﻴﻦ ﻣﻦ ﺑﻴﺎﻡ ﻛﺸﺘﻴﺘﻮ ﺗﻤﺎﺷﺎ ﻛﻨﻢ!( ^_^)( 8-I)

[ يكشنبه, ۳ خرداد ۱۳۹۴، ۱۰:۴۴ ب.ظ ] [ ]
[ ۲نظر ]

جوک خنده طنز

رئـــیسِ بــــآزدآشتگــــــآه : اِسمــِت چیـــــه ؟؟
لـــورِل : اِستــــنلـی لـــورِل !
رئـــیسِ بــــآزدآشتگــــــآه : وَقتــــی بـــآ مَــن حَـــرف میـــزَنــی بِگــــو " آقـــــآ " ، حـــــآلآ بِگـــــو اِسمـــِت چیــــــه ؟؟
لــــورِل : آقـــــــآی استــــنلـی لــــورِل !

[ يكشنبه, ۳ خرداد ۱۳۹۴، ۰۸:۰۶ ب.ظ ] [ ]
[ ۱نظر ]

جوک خنده طنز

اینان خیلی پلنگن آنان خیلی پلنگن
به اصغر بگو به جمشید بگه به جمشید بگو به انتر بگه
.

.
.
.
.
.
.
بابام در حال مسخره کردن آهنگای رپ من

[ يكشنبه, ۳ خرداد ۱۳۹۴، ۰۲:۲۸ ب.ظ ] [ ]
[ ۰نظر ]

جوک خنده طنز

قرار بود واس تعطیلات کل فامیل چتر باز کنن خونه ما

ماهم طی یک عملیات انتحاری مودم اینترنت جمع کردیم


حالا چن روزی هس از هیچکدومشون خبر نداریم...

بدترازاون،دو تا همسایه کناریمون جمع کردن دارن میرن مسافرت...

[ يكشنبه, ۳ خرداد ۱۳۹۴، ۰۱:۱۹ ب.ظ ] [ ]
[ ۰نظر ]

جوک تازه خنده طنز

دانشمندان با تشکیل گروه های تخصصی درحال تربیت حیواناتی هستند 
که پلاستیک ریخته شده در طبیعت را بخورند
و هضم کنند 


چون
از تربیت انسان هایی که
پلاستیک را در طبیعت نریزند
تقریبا ناامید شده اند!!!

[ يكشنبه, ۳ خرداد ۱۳۹۴، ۱۰:۰۲ ق.ظ ] [ ]
[ ۰نظر ]

شهداشرمنده ایم

ﺍﯾﻦ ﺧﺒﺮ ﺁﺷﻔﺘﻪ ﺍﻡ ﮐﺮﺩ.ﺧﺒﺮ 270 ﺷﻬﯿﺪﯼ ﮐﻪ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺍﻧﺪ ﺭﺍﺷﻨﯿﺪﯾﺪ؟175 ﻏﻮﺍﺹ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺩﺳﺘﺎﻥ ﺑﺴﺘﻪ ﯾﺎﻓﺘﻪ ﺍﻧﺪ.ﯾﻌﻨﯽ, ﺍﻋﺪﺍﻡ ﺩﺳﺘﻪ ﺟﻤﻌﯽ.ﻋﺪﻩ ﺍﯼ ﺷﺎﻥ ﺣﺘﯽ ﺟﺎﯼ ﺟﺮﺍﺣﺖ ﻧﯿﺰﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺍﻧﺪ.ﯾﻌﻨﯽ ﺑﺮﺍﺩﺭﺍﻥ ﻋﺮﺍﻗﯽ!!!ﺯﻧﺪﻩ ﺑﻪ ﮔﻮﺭﺷﺎﻥ ﮐﺮﺩﻩاند.ﺩﺭ ﺁﻥ ﻟﺤﻈﻪ ﮐﻪ ﺧﺎﮎ ﺭﻭﯼ ﭼﺸﻤﻬﺎ ﻭ ﺩﻫﺎﻧﺖ ﺭﯾﺨﺘﻨﺪ،ﺑﻪ ﭼﻪ ﻣﯽ ﺍﻧﺪﯾﺸﯿﺪﯼ, ﺍﯼ ﺑﺮﺍﺩﺭ?!!!ﺑﻪ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﻣﺎﺩﺭﺕ؟ﺑﻪ ﺍﻋﺘﻼﯼ ﻭﻃﻦ؟ﺑﻪ ﺁﯾﻨﺪﻩ ﯼ ﻣﺎ؟ﺑﻪ ﺍﯾﻨﮑﻪ؛ﺭﺍﻫﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﺩﺍﺩ؟ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ؛ﻣﺴﺘﻀﻌﻔﯽ ﺩﺭ ﻣﻤﻠﮑﺖ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﻣﺎﻧﺪ؟به این که؛دیگر ظالمی و شخصی، به بیت المال دست درازی نخواهد کرد؟به اینکه؛دیگر اختلاسی در ایران اسلامی، نخواهد شد؟!!!به اینکه؛ایران چند ساله، گلستان و آباد خواهد شد؟ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﻢ ...ﻓﻘﻂ ﺑﮕﻮﯾﻢ ﮐﻪ ﻧﺸﺪ ﺑﺮﺍﺩﺭ،ﻧﺸﺪ.ﺧﺠﻞ ﻣﺎﻧﺪﯾﻢ ﺍﺯ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﻣﺎﺩﺭﺕ،ﮐﻪ ﺧﺸﮏ ﺷﺪﻧﺪ ﺑﺮ ﺁﺳﺘﺎﻥ ﺩر.

[ يكشنبه, ۳ خرداد ۱۳۹۴، ۰۸:۴۱ ق.ظ ] [ ]
[ ۰نظر ]

داستان طنز

چند سال پیش یک روز جلوی تلویزیون دراز کشیده بودم، فوتبال نگاه می کردم و تخمه می خوردم. ناگهان پدر و مادر و آبجی بزرگ و خان داداش سرم هوار شدند و فریاد زدندکه :(( ای عزب! ناقص! بدبخت! بی عرضه! بی مسئولیت! پاشو برو زن بگیر)).
رفتم خواستگاری، دختر پرسید: مدرک تحصیلی ات چیست؟ گفتم: دیپلم تمام! گفت: بی سواد! امل! بی کلاس! ناقص العقل! بی شعور! پاشو برو دانشگاه.
رفتم چهار سال دانشگاه لیسانس گرفتم برگشم، رفتم خواستگاری. پدر دختر پرسید: خدمت رفته ای؟ گفتم : نه هنوز. گفت: مرد نشد نامرد! بزدل! ترسو! سوسول! بچه ننه! پاشو برو سربازی. رفتم دو سال خدمت سربازی را انجام دادم برگشتم. رفتم خواستگاری. مادر دختر پرسید: شغلت چیست؟ گفتم فعلا کار گیر نیاوردم. گفت: بی کار! بی عار! انگل اجتماع! تن لش! علاف! پاشو برو سر کار.
رفتم کار پیدا کنم گفتند: سابقه کار می خواهیم. رفتم سابقه کار جور کنم. گفتند: باید کار کرده باشی تا سابقه کار بدهیم. دوباره رفتم کار کنم، گفتند باید سابقه کار داشته باشی تا کار بدهیم. برگشتم رفتم خواستگاری گفتم : رفتم کار کنم گفتند سابقه کار ، رفتم سابقه کار جور کنم گفتند باید کار کرده باشی. گفتند: برو جایی که سابقه کار نخواهد. رفتم جایی که نخواستند. گفتند باید متاهل باشی!. برگشتم رفتم خواستگاری گفتم : رفتم جایی که سابقه کار نخواستند ولی گفتند باید متاهل باشی. گفتند باید کار داشته باشی تا بگذاریم متاهل شوی. رفتم گفتم: باید کار داشته باشم تا متاهل شوم. گفتند: باید متاهل باشی تا به تو کار بدهیم.
برگشتم رفتم نیم کیلو تخمه خریدم دوباره دراز کشیدم جلوی تلویزیون و فوتبال نگاه کردم!!!

[ شنبه, ۲ خرداد ۱۳۹۴، ۱۰:۲۷ ب.ظ ] [ ]
[ ۰نظر ]

جوک خنده طنز

استاد دانشگاه داشت برگه یکی از شاگرداشو تصحیح میکرد دید نوشته جواب در پشت صفحه!!! 

رفت پشت صفحه دید نوشته اگه بلد بودم همونجا مینوشتم!!!آوردمت اینجا خلوت باشه بگم جان مادرت رحم کن....

[ شنبه, ۲ خرداد ۱۳۹۴، ۱۰:۰۰ ب.ظ ] [ ]
[ ۰نظر ]

جملات پنداموز

رفیق! 
نگران نباش 
یه روزی 
یه جایی , وقتی اصلاً حواسش نیست 
همون بلایی که سرت آورد 
سرش میاد 
شک نکن...

[ شنبه, ۲ خرداد ۱۳۹۴، ۰۵:۴۳ ب.ظ ] [ ]
[ ۰نظر ]

شهداشرمنده ایم

تـا رمـز عـملیات رو گـفـتم
دیـدم داره آب قـمـقمه اش رو خـالی مـیکنـه روی خـاک!
بـا تـعجب گـفـتم :
پـانـزده کیلومـتر راهه...! چـرا آب رو مـیریـزی...؟!
گـفت:مـگه نـگفتـی رمـز عـملیات یـا ابـوالفضل العباس علیه السلام...
مـن شـرم مـیکنم بـا اسم آقـا بـرم عمـلیات و بـا خـودم آب بـبرم. . . 
.
.
مـن هیـچی نـمی گـم...
فـقط دمـتون گـرم بـاوفـاهای جـبهه ها...

[ شنبه, ۲ خرداد ۱۳۹۴، ۰۲:۴۶ ب.ظ ] [ ]
[ ۰نظر ]

جوک خنده طنز

اگر موجودات فضائی به زمین بیان ؛ 

ژاپنی:

چطوری از علم پیشرفته اونها میشه استفاده کرد؟

روسها میگن: 
سفینه ، تسلیحات و تجهیزاتشون رو چجوری کش بریم؟!


و اما ایرانیا
با عجله خود را به علمای دین میرسانند و میپرسند : آیا عقد با زن فضائی شرعاً جایز است ؟

[ شنبه, ۲ خرداد ۱۳۹۴، ۰۲:۲۵ ب.ظ ] [ ]
[ ۰نظر ]

جوک طنزخنده

آب قطع شده بود، رفتم از یخچال چن تا شیشه آب برداشتم ریختم تو کولر.
بعدا فهمیدم دوتا از شیشه ها گلاب بوده!
اشتباهی ریختمش توی کولر.

حال هوای امامزاده گرفته خونمون
فضافوق العاده معنوی شده!
نایب الزیاره همتون هستم
دیگه بابام هم دست به کولر نمیزنه
نشسته زیر باد کولر داره زیارت عاشورا میخونه
هرکی حاجتی چیزى داره کامنت بذاره

[ شنبه, ۲ خرداد ۱۳۹۴، ۱۱:۵۱ ق.ظ ] [ ]
[ ۷نظر ]

جوک خنده داروجدید

من از آزمایشگاه تماس میگیرم
بفرمایید امرتون؟
میخواستم بگم متاسفانه آزمایشهای همسرتون با یکی دیگه قاطی شده و ما الان دوتا جواب آزمایش متفاوت داریم

اوا یعنی چی خانوم؟ ای چه وضعشه؟
متاسفم کاریه که شده
حالا جواب آزمایشها چی هست؟
یکیشون آلزامیر داره و یکی دیگشون ایدز!
وای! من باید چیکار کنم؟
نگران نباشید من برای همین تماس گرفتم میخواستم بگم همسرتون رو از خونه بندازین بیرون اگه تونست برگرده نذارین بیاد تو...!

[ جمعه, ۱ خرداد ۱۳۹۴، ۱۲:۱۴ ق.ظ ] [ ]
[ ۰نظر ]