جوک جدید
یک ﺭﻭﺯ گرگی ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺁﻫﻮﯾﯽ ﺩﻭﯾﺪ ،
ﺁﻫﻮ ﺩﻭﯾﺪ ﻭ ﺩﻭﯾﺪ ﺳﭙﺲ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩ…
ﻭ ﺑﻪ گرگﮔﻔﺖ :
ﺑﺲ ﺍﺳﺖ ﺑﯽ ﺭﺣﻤﯽ ،…. ﻫﻤﺶ ﺷﮑﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ ،…
ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﻫﻢ ﻋﺸﻖ ﺭﺍ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﮐﻦ!
.
.
.
.
.
.
.
ﻫﯿﭽﯽ ﺩﯾﮕﻪ
ﻓﺮﺩﺍﺵ گرگ ﺭﻭ ﺩﯾﺪﻥ ﺩﺍﺭﻩ ﮐﺎﺭﺕ ﺷﺎﺭﮊ ﻣﯿﺨﺮﻩ!:))
یک ﺭﻭﺯ گرگی ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺁﻫﻮﯾﯽ ﺩﻭﯾﺪ ،
ﺁﻫﻮ ﺩﻭﯾﺪ ﻭ ﺩﻭﯾﺪ ﺳﭙﺲ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩ…
ﻭ ﺑﻪ گرگﮔﻔﺖ :
ﺑﺲ ﺍﺳﺖ ﺑﯽ ﺭﺣﻤﯽ ،…. ﻫﻤﺶ ﺷﮑﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ ،…
ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﻫﻢ ﻋﺸﻖ ﺭﺍ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﮐﻦ!
.
.
.
.
.
.
.
ﻫﯿﭽﯽ ﺩﯾﮕﻪ
ﻓﺮﺩﺍﺵ گرگ ﺭﻭ ﺩﯾﺪﻥ ﺩﺍﺭﻩ ﮐﺎﺭﺕ ﺷﺎﺭﮊ ﻣﯿﺨﺮﻩ!:))
یه خانمی میگفت خدارو شکر!
داماد خوبی دارم.دخترم هرچی بخواد براش میخره.دخترم تا ظهرمیخوابه عصرشم میره گردش و خرید، شب دامادم غذا میخره میاره.
ولی هرچی از داماد شانس آوردم از عروس خوب، بی نصیب بودم
زن نیست که!
تا لنگ طهر میخوابه، نه زندگی میفهمه نه آشپزی میکنه.همش دنبال ولگردی و ولخرجیه
بیچاره پسرم شب میاد از شام خبری نیست، خودش یا باید بخره یا درست کنه. هیچی هم بهش نمیگه! !!!
عاقا ﻧﻤُﺮﺩﯾﻢ ﻭ ﺑﻼﺧﺮﻩ ﺩﯾﺪﯾﻢ ۲ ﻧﻔﺮ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﻦ ﻣﺎﻝ ﺍﻭﻧﺎ ﺑﺎﺷﻢ ﺩﺍﺭﻥ ﺩﻋﻮﺍ ﻣﯿﮑﻨﻦ . . .
.
.
.
البته ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﺗﺎﮐﺴﯽ ﺑﻮﺩنا ولی بازم واسه شروع خوبه
دقت کردین وقتی می خوای یه بسته رو با آژانس بفرستی،
تویوتا کمری می فرستن
ولی وقتی خودت می خوای با آژانس جایی بری،
پیکان مدل ۴۸ می فرستن !
.
گروه در ایران!:
کاظم: سلام خوبین؟
کاظم: کسی نیست؟
کاظم: مثل اینکه کسی نیست.من برم بخوابم.شبتون بخیر بای
3دقیقه بعد...
نازنین: س
علی:سلام به روی ماهت !
مصطفی:سلام نازی جون !
قاسم:به به سلام نازنین خانوم خوبین؟
هومن:سلام جیگر بیا pv کارت دارم
ممد گل پسر:سلووووم نازنین خوبی؟
حسن:سلام نازنین اصل میدی؟
علیرضا: سلام نازنینم، خوبی
نازنین: من همون کاظمم ههههههه
از معجزات رانندگی من همین بس....
که کافر تو ماشین من بشینه به خدا ایمان میاره.
یکی دوسال پیش که آهنگ شادمهراومده بودهمون که میگفت ازآدمایه شهربیزارم چون بایکیشون خاطره دارم یکی ازدوستایه ماهم اومدبخونه گفت ازآدمایه شهربیزارم چون باهمشون رابطه دارم تازه وقتی ماداشتیم زمین وگازمیگرفتیم فهمیدچی گفته
دوستم:|
ما:o
شادمهر:(
بازم ما:))
یارو پست گذاشته که : دارم آیپدمو عوض می کنم . راهی وجود داره که لاینم با چتام نپرن ؟ ؟ ؟
و حالا کامنت های هم وطنان غیور و دلیر این مرز و بوم :
1 – راه که خیلی خیلی زیاد داره اما الان خستم می فهمی خستم خسته . . .
2 – یه راه خوب داره ولی ترافیکه دیر می رسی بهش . . .
3 – یه قفس واسه چت ها و دوستات بخر تا نپرن . . .
4 – سه تا راه داره : راه اول ، راه دوم و راه سوم . . .
5 – زیر اون چت هایی که مهم هستن خط بکش و حفظشون کن . . .
6 – چن وقت یکی رو داشتیم این جوری بود مرد . . .
ﺩﺭ ﺍﺑﺘﺪﺍ ﺍﺳﻢ ﺑﺮﻭﺳﻠﯽ “ﺳﻠﯿﻤﺎﻥ”
ﺑﻮﺩ، ﺳﻠﯿﻤﺎﻥ ﺩﺭ ﺍﻭﺝ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﺑﺎ ﯾﮏ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﻪ ﺍﺳﻢ ﻟﯿﻨﺪﺍ
ﺁﺷﻨﺎ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ
ﻣﺪﺗﯽ ﺑﺎﻫﻢ ﺻﻤﯿﻤﯽ ﻣﯿﺸﻮﻧﺪ،
ﺑﻪ ﻃﻮﺭﯼ ﮐﻪ ﻟﯿﻨﺪﺍ ﺑﻪ ﺳﻠﯿﻤﺎﻥ ﻣﯿﮕﻮﯾﺪ: “ﺳﻠﯽ”
.
ﺭﻭﺯﯼ ﺳﻠﯿﻤﺎﻥ ﺑﺎ ﻟﯿﻨﺪﺍ ﺩﺭﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﺑﺎﻫﻢ ﻗﺪﻡ ﻣﯿﺰﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﯾﺪﻓﻌﻪ ﯾﻪ
ﺩﺯﺩ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯿﺸﻪ
ﻭ ﮐﯿﻒ ﻟﯿﻨﺪﺍ ﺭﺍ ﺍﺯﺵ ﻣﯿﺪﺯﺩﻩ، ﻟﯿﻨﺪﺍ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯿﮑﻨﻪ،ﺳﻠﯿﻤﺎﻥ ﻫﻢ
ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺩﺯﺩﻩ ﻣﯽﺩﻭﻩ، ﻟﯿﻨﺪﺍ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﻣﯿﺰﻧﻪ:
.
ﺑــــﺮﻭ ﺳﻠﯽ، ﺑﺮﻭ ﺩﻧﺒﺎﻟﺶ، ﺑــــﺮﻭ ﺳﻠﯽ !!!
ﺳﻠﯿﻤﺎﻥ ﻫﻢ ﺑﺎ ﯾﮏ ﭘﺮﺵ ﻓﻮﻕ ﺍﻟﻌﺎﺩﻩ ﺩﺯﺩ ﺭﻭ ﻣﯿﮕﺮﻩ ﻭ ﺣﺴﺎﺑﯽ
ﮐﺘﮏ ﻣﯿﺰﻧﻪ، ﻣﺮﺩﻡ ﻫﻢ ﮐﻪ
ﺩﺭ ﺁﻧﺠﺎ ﺗﻤﺎﺷﺎ ﻣﯿﮑﺮﻧﺪ ﻫﻤﻪ ﺑﺎﻫﻢ ﻣﯿﮕﻮﯾﻨﺪ: ﺑﺮﻭﺳﻠﯽ.. ﺑﺮﻭﺳﻠﯽ..
ﺑﺮﻭﺳﻠﯽ …
ﻭ ﺁﻥ ﺯﻣﺎﻥ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺍﺳﻢ ﺑﺮﻭﺳﻠﯽ ﺷﻨﺎﺧﺘﻪ ﺷﺪ .
.
.
جدیدترین کشفیات بنده بود
دکتر هم رفتم ازم قطع امید کرده
من برم سراغ اکتشافات بعدی هههههه
پسر: من زن میخوام
پدر : حرف مفت نزن من برم در خونه ی کیو بزنم .اخه بدبخت ،چی داری تو .کی میاد زنت میشه؟
پسر : این حرفا حالیم نیست من زن میخوام
پدر : من برم در خونه ی کیو بزنم . کسی رو سراغ داری
پسر : اره سرندی پیتی
پدر : ای وای بدبخت شدیم .پسرمون دیونه شده .خانوم بیا بیبین چی میگه
مادر : خب عاشق شده گناه که نکرده
پدر : شما هم دیوونه شدین .اصلا پسرم رفته به شما .خل شده یا خدااااااااااااااااااااااااااااااا
مادر : بیخودی شلوغش نکن ،از خداش هم باشه
پدر : زن تو مسلمون نیستی.به ولاه مسلمون نیستی
اون واسه خودش یه دریا داره تو چی داری
ﺩﯾﺮﻭﺯ ﺁﺧﻮﻧﺪﻩ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﺎ ﻣﻮﺑﺎﯾﻠﺶ
ﺣﺮﻑ ﻣﯿﺰﺩ
ﺍﺯ ﺑﻐﻠﺶ ﺭﺩ ﺷﺪﻡ ﻃﻮﺭﯼ ﮐﻪ ﭘﺸﺖ ﺧﻄﯿﻪ
ﺑﺸﻨﻮﻩ ﮔﻔﺘﻢ :
ﺣﺎﺟﯽ ﻣﺸﺮﻭﺏ ﺑﺮﺍ ﺷﻤﺎ ﻫﻢ ﺑﺮﯾﺰﻡ؟
.
.
.
.
.
ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﺑﻪ ﺳﺮﻓﻪ ﮐﺮﺩﻥ ...
ﺗﻔﺮﯾﺢ ﺧﻮﺑﯿﻪ !!!
چند روز پیش که رفتم وام بگیرم مسوولش گفت به ازای هر ۵میلیون تومن یه ضامن باید بیاری.
با خودم حساب کردم دیدم اون آقای عزیز دل برادر که ۶۵هزار میلیارد تومن وام گرفته ۱۳میلیون ضامن نیاز داره.خب این تعداد کارمند در کشور ما نیست.بنابراین برای تکمیل کادر ضامنهاش باید از کارمندهای کشورهای افغانستان،ترکمنستان،آذربایجان و تاجیکستان کمک بگیره.
بعد حساب کردم دیدم اگه بانک بخواد برای این ضامنها پرونده تشکیل بده.هر ضامن اگه مدارک و فرمهاش ۱۰صفحه بشه کل صفحات پرونده ش میشه ۱۳۰میلیون صفحه کاغذ A4. که برای بایگانی این تعداد پرونده و کاغذ نیاز به یک مجتمع چند طبقه ست.
خداییش خیلی دلم بحال بانک سوخت !!!
تازه فهمیدم چرا بانک ها واسه رقمای بزرگ ضامن نمیگیرن!!!!
بزرگترین مهاجرت آریاییان در چه زمانی رخ داده است؟
.
.
.
.
.
بزرگترین مهاجرت آریاییان در قرن 21 از وایبر به تلگرام رخ داده است.
:)))
بعدازیک رقابت شدیدبین چندنفرازدوستان جناب اقای محسن ماندگارازاستان گلستان وسرکارخانم لیلاسعادت ازاستان خوزستان برنده نهایی مسابقه بهترین جوک ومطلب طنزارسالی شدندوشارژاعتباری همراه اول وایرانسل به دلخواه خودشان به ان هاداده شدبزودی مرحله دوم مسابقه شروع خواهدشدباتشکر
دختره تعریف میکرد :
یه بار خواستگار اومد منم کلاس گذاشتم گفتم میخوام درس
بخونم
هیچی دیگه پا شدن رفتن
هرچی گفتم بابا فقط دو صفحه مونده گوش ندادن
کصافطاااا :|||
از غضنفر میپرسن چرا کوچه تون آسفالت نشده؟ میگه بسم الله الرحمن الرحیم با سلام خدمت بینندگان عزیز و پرسنل محترم شهردارى و خانواده محترم شهدإ و ایثارگران، من مال این کوچه نیستم.
مورد داشتیم:
ﻣﯿﮕﻦ ﺟﻨﺎﺏ ﺳﺮﻭﺍﻥ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺍﺯ ۴ ﺗﺎ ﺩﺧﺘﺮ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﺭﺍﻧﻨﺪﮔﯽ ﻣﯿﮕﺮﻓﺘﻪ
ﺏ ﺩﺧﺘﺮﻩ ﮎ ﭘﺸﺖ ﻓﺮﻣﻮﻥ ﺑﻮﺩﻩ ﮔﻔﺘﻪ: مردوﺩشدی!
ﺩﺧﺘﺮﻩ ﮔﻔﺘﻪ ﭼﺮﺍ !?
ﮔﻔﺘﻪ ﺍﺯ ﻻﯾﻦ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﺪﯼ !
ﺩﺧﺘﺮﻩ ﺯﺩﻩ ﺯﯾﺮﻩ ﮔﺮﯾﻪ ﮎ ﺟﻨﺎﺏ ﺳﺮﻭﺍﻥ
ﺏ ﺧﺪﺍ ﭘﯿﺸﻨﻬﺎﺩ ﺩﻭﺳﺘﯽ ﺯﯾﺎﺩ ﻣﯿﺪﺍﺩﻥ
ﻭﺍﺳﻪ ﺍﯾﻦ ﺍﺯ ﻻﯾﻦ ﺍﻭﻣﺪﻡ ﺑﯿﺮﻭﻥ !
ﺍﻭﻥ ﺳﻪ ﺗﺎ ﺩﺧﺘﺮﻩ ﭘﺸﺘﯽ ﻫﻢ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺳﺮﯾﻊ
ﻻﯾﻦ ﻭ ﻧﺼﺐ ﻣﯿﮑﺮﺩﻥ !
ﺟﻨﺎﺏ ﺳﺮﻭﺍﻥ ﺍﻻﻥ ﺗﻮ ﮐﻤﺎﺳﺖ ﻭﺍﺳﺶ ﺩﻋﺎ ﮐﻨﯿﺪ
یعنی موبایل دختر دختر خالم که ۳سالشه بیشتر از موبایل من زنگ میخوره !
ایرانسل اس ام اس داده مشترک مورد نظر سرتو بزار زمین بمیر …
بعد از نماز شیخ میکرفون میگیره و میگه میخوام کسی بهتون معرفی کنم
که قبلا دزد بوده مشروب و مخدرات مصرف میکرده و خدا الان او رو هدایت کرده
همه چی گذاشته کنار .
بعد از او خواست که بیاد میکروفن بگیره
,خودش تعریف کنه که چه جوری توبه کرده
بعدش طرف اومد شروع کرد به صحبت گفت:من دزدی میکردم معصیت میکردم خدا آبروم و نبرد
اما از وقتی توبه کردم این شیخ آبروم و همه جا برده…
بلاگفایکی ازبی مسوولیت ترین سرویس های وبلاگدهی یک ماه است که قطع شده وجواب گوهم نمی باشدبه نظرمن همه بایدبیان راانتخاب کنن بلاگفاخیلی قدیمی وابدایی است
روزی یکی از مریدان حکیم در حال صرف غذا بود که حکیم از او پرسید : آیا داری غذا می خوری ؟ ؟ ؟
مریـــــد گفت : بلــــه
حکیم از او پرسید : آیا هم اکنون گرسنه ای ؟ ؟ ؟
مریـــــد گفت : بلــــه
حکیم از او پرسید : آیا بعد از خوردن غذا سیر خواهی شد ؟ ؟ ؟
مریـــــد گفت : بلــــه
حکیم شمشیر خویش را برکشید و آن مریــــد را به دو نیم کـــــرد
سپس حکیم فرمود : از ما نیست آن کس که این قدر فرصت " پ نه پ " را از دست بدهد . . .
روزی شیخی به یک گدا رسید
اما گدا به شیخ نرسید .
بنابراین شیخ مقام اول را کسب کرد و گدا دوم شد..?
تا مسابقاتی دیگر خدا یارو نگهدارتون.!..
ﺍﮔﺮ ﺍﯾﻨﺘﺮﻧﺖ، ﯾﺎﻫﻮ ﻭ ﮔﻮﮔﻞ ﺳﺎﺧﺖ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺑﻮﺩ :
ﺟﻬﺖ ﺳﺎﺧﺖ ﺍﯾﻤﯿﻞ:
1. ﮐﭙﯽ ﺷﻨﺎﺳﻨﺎﻣﻪ ﺍﺯﺻﻔﺤﻪ ﺍﻭﻝ ﺗﺎ ﺁﺧر
2. ﮐﭙﯽ ﮐﺎﺭﺕ ﻣﻠﯽ
3. ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺧﺪمت
4. 3 ﻧﻔﺮ ﺿﺎﻣﻦ ﻣﻌﺘﺒﺮ
5. ﻭﺍﺭﯾﺰﯼ ﻣﺒﻠﻎ 800 ﻫﺰﺍﺭ ﺗﻮﻣﺎﻥ
6. ﻣﺎﻩ ﺑﻌﺪ ﻧﻮﺑﺖ ﺷﻤﺎ ﻣﯽ ﺭﺳﺪ.
طرف برادرشو نصیحت میکرده میگه وقتی ازدواج کردی اقتدار داشته باش ، مثل من !
دیشب به زنم گفتم باید ساعت یازده آب گرم باشه ، اونم آبو گرم کرد !
داداشش گفت ساعت یازده آب گرم میخواستی چیکار ؟
گفت : آخه پوستم حساسه نمیتونم با آب سرد ظرف بشورم
لاین امریکا:
دانشمندان موفق ب کشف درمان ایدز شدند!
۲۳۶۰ لایک
لاین ژاپن:
دانشمندان از کاغذ کامپیوتر ساختند!
۶۸۸۰ لایک
لاین ایران:
دختره:تاپم قرمزه!!!!!!!!!!!!!!!
۶۳۷۴۵۹۵۱ لایک
دیروز به بابام گفتم :
بابا بعد این همه زندگی هنوز خارج نرفتیم !
تعطیلات عید امسال بریم ترکیه ؟؟
گفت : ببین پسرم ...
وقتی ترکیه باشی ایران خارج محسوب میشه !
در نتیجه ما الان خارج هستیم :|
یه عدد بین 10 تا 20 انتخاب کن.
اون عدد رو با 32 جمع کن.
حاصل رو ضرب در 2 کن.
حاصل رو منهای 1 کن.
حالا چشماتو 5 ثانیه ببند.
همه جا تاریک شد. درسته؟؟؟
ما اینیم دیگه
JOK1400.BLOG.IR
در زمان رسول خدا (ص) دسته ای از مسلمین طبق دستور حضرت به حبشه هجرت کردند تا از آزار مشرکین در امان بوده و راحت باشند.
قریش برای آزار مسلمین در حبشه، دو نفر به نامهای «عمروعاص» و «عماره بن ولید» را با هدایای زیاد نزد «نجاشی » سلطان حبشه فرستادند تا بدینوسیله آسایش مسلمانان را در حبشه سلب کنند.
عمروعاص در این سفر همسر خود را به همراه داشت و مسافرت این سه نفر بوسیله کشتی انجام می شد.
آنها در بین راه شراب می خوردند و بد مستی می کردند و می رفتند.
عماره مردی خوش اندام و زیبا بود و در اثناء سفر تمایل جنسی به همسر عمروعاص پیدا کرد و درحال مستی به آن زن می گفت مرا ببوس.
عمروعاص که بر اثر مستی شراب، غیرت خود را از دست داده بود علاوه بر آنکه ناراحت نمی شد زنش را وادار می کرد که عماره را ببوسد و او هم می بوسید.
خلاصه بر اثر این تماسهای نامشروع، عشقی در عماره پیدا شد و پیوسته به زن عمروعاص اظهار علاقه می کرد و همین عشق و شهوت سبب شد که در فکر نابودی عمروعاص باشد تا با خیالی راحت و آسوده بتواند با عیال وی در این سفر، خوش باشد. بدنبال این فکر در پی بدست آوردن فرصت بود تا نقشه خود را پیاده کند.
از قضا روزی عمروعاص برای ادرار کردن بر لب کشتی نشسته بود، عماره از پشت سر او را به دریا انداخت ولی عمروعاص خود را به هر نحوی بود به کشتی رساند و از غرق شدن رهائی یافت و دانست که عماره قصد داشت او را از بین ببرد تا با عیالش خوش باشد ولی این موضوع را در دل خودش نگه داشت تا به موقع انتقام بگیرد.
وقتی که به حبشه رسیدند و هدایا و تحفه ها را به نزد نجاشی بردند، در اثر رفت و آمد زیاد، عماره با زن نجاشی ارتباطی پیدا کرده و مستقیماً با او ملاقات می کرد و تمام جریان را برای عمروعاص بیان می نمود.
عمروعاص گفت: «من هرگز باور نمی کنم که همسر نجاشی با تو ارتباط پیدا کند مگر اینکه از او نشانه ای برای من بیاوری زیرا او زن پادشاه است و هرگز فریب تو را نمی خورد، اگر راست می گوئی از او بخواه تا از عطرهای مخصوص نجاشی قدری به تو بدهد زیرا من عطر او را می شناسم.»
البته عمروعاص منظوری داشت و می خواست از عماره انتقام بگیرد. و وی را به دردسر و بدبختی بیندازد.
عماره نیز بخاطر این که نشان بدهد که راست می گوید در ملاقات بعدیش با زن نجاشی، مقداری از عطر نجاشی را گرفت و به نزد عمروعاص آمد و عطر را به وی داد.
عمروعاص نیز داستان ارتباط این دو نفر را به گوش نجاشی رسانید و عطر را به عنوان نشانه درست بودن گفتارش به وی نشان داد.
چون نجاشی از حقیقت مطلب با خبر شد و دانست که قضیه درست است چون عماره به عنوان پیک به حبشه آمده بود وی را نکشت اما دستور داد که جمعی از ساحرین درباره او فکری کنند که از کشتن بدتر باشد، بدین ترتیب که آنها با وسائلی، در آلت مردانگی عماره، جیوه ریختند که او در اثر این کار متواری شد و رو به صحرا نهاد و در زمره حیوانات در بیابانها بود تا اینکه قریش برای گرفتن او در محلی پنهان شدند وقتی روزی به جهت آب خوردن به کنار نهری آمده بود گرفتند ولی او از شدت اضطراب و ناراحتی در دست قریش جان داد
یکی از وزیران معتصم برای خود قصر بلندی که مشرف به خانه های اطراف بود ساخته بود و همیشه در آن قصر می نشست و به زنان و دختران همسایه نگاه می کرد.
روزی چشمش به دختر یکی از همسایگان که بسیار زیبا و خوش اندام بود افتاد و عاشق او شد.
به همین خاطر عده ای را به عنوان خواستگاری نزد پدر آن دختر که مرد تاجری بود فرستاد ولی تاجر قبول نکرد و عذر خواهی نمود که ما شایسته وصلت با وزیر نیستیم. و باید با هم شأن وهم کفو خود وصلت کنیم.
وزیر آن چنان به عشق دختر گرفتار شده بود که حاضر بود برای رسیدن به او به هر کاری دست بزند.
این راز را به یکی از نزدیکان خود گفت و از او کمک خواست.
آن مرد گفت: «اگر هزار دینار خرج کنی من تو را به آرزویت می رسانم.»
وزیر پول را به او داد و گفت: «حتی اگر دو هزار دینار هم لازم باشد من حاضرم در این راه بپردازم.
آن مرد هزار دینار را نزد ده نفر از افراد عادل که شهادتشان نزد قاضی پذیرفته بود آورد و جریان عشق سوزانی وزیر را برای آنها توضیح داد و داستان را آن چنان جلوه داد که اگر این کار انجام نشود جان وزیر در خطر است. سپس به هر کدام صد دینار پرداخت و از آنها خواست که شهادت بدهند دختر به عقد وزیر در آمده است.
آنها نیز قبول کردند و پیش قاضی شهادت دادند.
بعد از انجام مراسم لازم، وزیر شخصی را پیش تاجر فرستاد و گفت: «چرا زنم را در خانه نگه داشته ای؟ هر چه زودتر او را به خانه خودم بفرست.»
تاجر وقتی از جریان با خبر شد به قاضی شکایت کرد اما قاضی حکم کرد که وزیر مهریه دختر را به پدرش بپردازد و دختر را با خود ببرد.
تاجر آن چنان سرگردان و حیران شد که نزدیک بود دیوانه بشود. هر چه تلاش کرد خود را به معتصم برساند موفق نشد.
یکی از دوستانش او را راهنمایی کرد و گفت: «می توانی لباس مخصوص کارکنان داخل قصر را بپوشی و داخل قصر بشوی و خود را به معتصم برسانی.»
پس تاجر همین کار را کرد و به حضور معتصم رسید و داستان را پنهانی برای او بازگو کرد.
معتصم دستور داد وزیر را با شهود حاضر کنند. وزیر خیال کرد اگر اصل قضیه را بگوید از آن جا که مهریه زیادی برای دختر پرداخته بود مورد بخشش واقع می شود.
شهود هم همین فکر را کردند و همگی به خیانت خود اقرار نمودند.
معتصم دستور داد تا هر یک از شاهدان را در کنار قصر حکومتی به دار بیاویزند و وزیر را داخل پوست گاوی که تازه کشته شده بگذارند و آن قدر با عمود آهنین به او بزنند تا گوشت و پوستش با هم مخلوط شود.
به تاجر هم دستور داد که دخترش را به خانه ببرد و تمام مهریه دختر را هم به او بخشید و فرمان داد که کسی حق اعتراض به او را ندارد
در شهری سه برادر بودند که یکی از آن ها مؤذن مسجد بود و در بالای مناره مسجد، اذان می گفت.
این برادر پس از چند سال فوت کرد و برادر دوم مؤذن شد و بر بالای مناره مسجد اذان می گفت او هم حدود ده سال به مؤذنی مشغول بود تا اینکه برادر دوم هم فوت کرد.
پس از آن مردم نزد برادر سوم رفتند و از او خواستند او هم چون دو برادرش به اذان گوئی بپردازد. اما وی از پذیرفتن اجتناب کرد.
وقتی با اصرار زیاد مردم روبرو شد به آنان گفت: «من اذان گفتن را بد نمی دانم ولی اگر صد برابر پولی را که پیشنهاد می کنید به من بدهید باز هم نخواهم پذیرفت زیرا این کار باعث شد دو برادر من بی ایمان از دنیا بروند. وقتی لحظات آخر عمر برادر بزرگترم رسید خواستم بر بالینش سوره یس تلاوت کنم که با اعتراض و فریاد و نهیب او مواجه شدم.
او می گفت: قرآن چیست؟ چرا برایم قرآن می خوانی؟
برادر دوم هم به این صورت در هنگام مرگش به من اعتراض کرد.
از خداوند کمک خواستم که علت این امر را برایم روشن گرداند زیرا آنان مؤذن بودند و این کار از آنان انتظار نمی رفت.
خداوند برای آنکه ماجرا را به من بفهماند زبان او را گویا کرد و در این هنگام برادرم گفت: «ما هر گاه که بالای مناره مسجد می رفتیم به خانه های مردم نگاه می کردیم و به محارم مردم چشم می دوختیم و خلاصه چشم چرانی باعث این بی ایمانی و عذاب گردیده است
قیصر امین پور چه زیبا گفت :
مگر ﻣﯿﺸﻮﺩ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﺨﺮﯾﺐ ﺭﻭﺡ ﻭ ﻗﻠﺐ ﻭ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻭ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﯾﮏ ﺍﻧﺴﺎﻥ، ﺗﻨﻬﺎ ﯾﮏ کلمه ﺑﮕﻮﯾﯿﻢ :
"ببخشید"
ﻣﮕﺮ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﻋﻤﺮﯼ ﺭﺍ ﻫﺪﺭ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﮔﻔﺖ:
" ﺟﺒﺮﺍﻥ ﻣﯿﮑﻨﻢ "
مگر ﻣﯿﺸﻮﺩ ﻏﺮﻭﺭ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﺟﻠﻮﯼ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺧﺮﺩ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﺎ ﯾﮏ ﮐﻠﻤﻪ ی "ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ " ﻏﺮﻭﺭ له ﺷﺪﻩ ﺍﺵ ﺭﺍ ﭘﯿﻮﻧﺪ ﺑﺰﻧﯽ !!؟؟ مگر ﻣﯿﺸﻮﺩ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﮐﺴﯽ ﺯﻭﺩ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﮐﺮﺩ ﺍﻣﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﺧﻮﺩ ﻣﯿﺸﻮﯼ ﺑﮕﻮﺋﯽ:
" ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ "
با ﮔﻔﺘﻦ ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ : ﭼﻪ ﭼﯿﺰ ﺭﺍ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﺟﺒﺮﺍﻥ ﮐﺮﺩ؟
چه ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﺑﺨﺸﯿﺪ؟
گاهی ﭼﯿﺰﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﺒﺮﺍﻥ ﻧﯿﺴﺖ ....
کاری ﮐﻪ ﺑﺘﻮﺍﻧﺪ ﺍﻧﺪﮐﯽ ﻣﺮﻫﻢ ﺩﺭﺩ ﺑﺎﺷﺪ، نیست.
گذﺷﺖ ﻫﻢ ﺟﺎﯾﯽ ﻧﺪﺍﺭﺩ ،
ﻭﻗﺘﯽ ﺁﮔﺎﻫﺎﻧﻪ ﻣﯿﺪﺍﻧﯿﻢ ﺩﺳﺖ ﺑﻪ ﮐﺸﺘﺎﺭ ﻫﻮﯾﺖ ﻭ ﺷﺨﺼﯿﺖ ﮐﺴﯽ ﻣﯿﺰﻧﯿﻢ ....
انتظار ﺑﺨﺸﺶ ﻫﻢ ﻧﺎﺑﺠﺎﺳﺖ .... شخصیت ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﺎ ﮔﻔﺘﻦ ﺗﻮﻫﯿﻦ ﺑﻪ ﺁﺷﻮﺏ ﮐﺸﯿﺪﯼ ، ﺑﺎ ﮔﻔﺘﻦ ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ ﺁﺭﺍﻡ نمی ﺷﻮﺩ ... آدمها را بفهمید،
دل، آلزایمر نمی گیرد
لطفابرای حمایت ازمابه ادرس bovayrinews.blogfa.comهم یه سربزنیدباتشکر
خانومه میره نجاری میگه: آقا یه کمد بساز برام. دو روز بعد میاد میگه: اتوبوس که از کنار خونمون رد میشه کمد میلرزه. نجاره میاد پیچاشو محکمتر میکنه و میره. دوباره فردا میاد میگه: اتوبوس که از کنار خونه رد میشه کمد میلرزه. نجار میگه: بابا اصن من میرم تو کمد میشینم اتوبوس رد شه ببینیم چیه؟ میشینه تو کمد یه دفعه شوهرش میاد خونه در کمدو باز میکنه، میگه: تو اینجا چی کار میکنی؟ نجاره میگه: اگه بهت بگم منتظر اتوبوسم باورت میشه؟؟؟؟
JOK1400.BLOG.IR
اثرات شادی:
یک گروه از دانشمندان استرالیائی برای مطالعه اثرات شادی بر سلامت انسان دست به آزمایش جالبی زدند.
آن ها خون تعدادی از مبتلایان به افسردگی را به یک گروه شش تایی از خوکچه های هندی تزریق کردند و مشاهده کردند که هر شش خوکچه پس از دو ساعت مردند.
در مرحله بعد خونی را که از انسان های بسیار شاد و با نشاط گرفته شده بود را به شش خوکچه دیگر تزریق کردند و دیدن بعد از دو ساعت همه شش خوکچه باز هم مردند.
بعد فهمیدن که اصلا خون آدم به خوکچه نمیسازه.:))
تلفن صحبت کردن آقایون و خانم ها باهمسرشون:
.
.
.
.
خانم ها تلفنی توی جمع:
سلام عشقم خوبی عزیزدلم؟
هرکاری که خودت صلاح میدونی انجام بده قربونت برم من...
بعد از قطع کردن تلفن اس میدن به این مضمون:
هیچ غلطی نمیکنی تا برگردماااا..
حالا آقایون تلفنی تو جمع:
سلام نه. لازم نکرده ... خودم میام میگم چیکار کنی ...
من کار دارم الان بعدا بزنگ.خداحافظ
بعد از قطع کردن تلفن اس میدن به این مضمون :
غلط کردم نفسم....
هرجور خودت صلاح میدونی انجام بده...
قربون زن خوشگلم برم
امروز زن دوستمو دیدم ، حال دوستمو ازش پرسیدم ؛ فهمیدم سه روزه با من رفته شمال !!
بی هماهنگی کار میکنن همین میشه دیگه !
اصغرهر جا هستی بر نگرد
حیف نون ۱۸سال از ازدواجش میگذشته و بچه نداشته ازش میپرسن چرا بچه دار نمیشین؟؟؟؟
میگه چون دکتر ها میگن کسایی که نسبت فامیلی نزدیک دارن بچه هاشون ناقص میشن…..
میپرسن مگه نسبت فامیلی تو و زنت چیه؟؟؟
.
.
.
میگه زن و شوهریم دیگه از این نسبت نزدیک تر؟؟؟؟؟
سر کلاس ادبیات بودیم....معلم داشت تاریخ ادبیات ها رو از بچه ها میپرسید!
خیلی هم معلم سخت گیر و جدی....خلاصه از یکی از دوستام شروع کرد به پرسیدن این بدبخت هم استرسی شده بووود بدجووور!!!!....
یه سوال معلممون پرسید که نویسنده ی "بارقه های شعر فارسی" اثر کیه!
این دوست استرسی ما هم جواب اینو یادش رفته بود!منتظر بود که یکی بهش برسونه!یکی دیگه از دوستام که کنارش نشسته بود گفت اسم یکی از دوست های صمیمی همون دوست استرسی من رو به همراه یه دکتر بهش گفت! این بدبخت از همه جا بی خبر فکر کرد واقعا همون نویسندس! یهوو بلند وسط کلاس داد زد دکتر...دکتر علی اباذری ^_^
خلاصه معلممون که چشاش گرد شده بووود کل بچه های کلاس هم داشتن کتاب دفتر هارو میجوییدن :)))
و اینگونه بود که دکتر محمد اسلامی ندوشن نویسنده ی کتاب روزها بارقه های شعر فارسی رو کلا پاره کرد و دور ریخت :)))
یه چیزی میخوام بگم جوک نیست ولی خیلی براش متاسفم..
گفت و گوی دو دختر 16ساله
+یعنی تا حالا سیگار یا قلیون نکشیدی؟؟؟!!
-نه هیچ وقت
+مگه میشه؟!من یه روز در میون می کشم..
-------------
+مخاطب خاص داری؟؟
-نه
+وا سوسول بچه
-----------
و چیزایی دیگه ای که اگر بنویسم زشت است...
واقعا متاسفم..
به کجا چنین شتابان؟؟
توی ﺗﺎﮐﺴﯽ ﻧﺸﺴﺘَﻢ ﯾﻪ ﭼَﻦ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺑﻌﺪِ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺭﺍﻩ ﺍُﻓﺘﺎﺩ ﺣﺪﻭﺩﺍَ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ ﺑﺎ100ﺗﺎ ﻣﯿﺮﻓﺘﯿﻢ، ﯾﻪ ﺩَﻓﻪ ﻓَﻬﻤﯿﺪﻡ ﺩَﺭﻭ ﺧﻮﺏ ﻧﺒﺴﺘَﻢ، ﺩَﺭﻭ ﺑﺎﺯ ﮐَﺮﺩﻡ ﺑَﺴﺘﻢ، ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﮐﻪ ﯾﻪ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩِ ﻋﯿﻨﮑﯽِ ﺧﯿﻠﯽ ﻧﺤﯿﻔﯽ ﺑﻮﺩ، ﺧﯿﻠﯽ ﺁﺭﻭﻡ ﺳَﺮﺷﻮ ﺑﺮﮔﺮﺩﻭﻧﺪ ﻋﻘﺒﻮ ﻧﯿﮕﺎ ﮐﺮﺩ ﺑﺎ ﯾﻪ ﻟَﺤﻦِ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺎﺣﺎﻟﯽ ﮔُﻒ: "ﮐَﺴﯽ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺷُﺪ؟؟" یعنیﺗﺮﮐﯿﺪﻡ ﺍﺯ ﺧﻨﺪﻩ
زنگ زدم به پسر عموم دیدم
مداحی گذاشته اهنگ پیشوازش
بعد که جواب داده بهش گفتم این چه اهنگ پیشوازییه؟
میگه از قرض الحسنه مسجد محله درخواست وام کردم
قرار شده جوابشو تلفنی بدن
میخوام اگه جوابشون منفی بود اخرین تیرمم زده باشم !!!
دختره ﺃﺻﻞ ﺩﺍﺩﻩ :|
مهسا ٢٠ ﻛﺎﻧﺎﺩﺍ
ﺑﻌﺪ post ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺗﻒ ﺗﻮ ﻧﺖ ﺍﻳﺮﺍﻥ��
.
.
.
ﻛﺎﻧﺎﺩﺍ ( o_O )
ﻧﺖ ﺍﻳﺮﺍﻥ |:
ﻣﻦ |:
همی شیخ به پارهای از مریدانش دستور داد تا برای رسیدن به صبر، چهل روز معتکف بشدندی.
مریدان شوریده حال شدندی و از شیخ پرسیدندی که یا شیخ، راه دیگری هم برای به دست آوردن صبر موجود باشد؟
شیخ فرمود آری یک ساعت استفاده از «اینترنت پرسرعت Dial UP ایران»
مریدان همی نعرهای کشیدندی و راه بیابان پیش گرفتندی...
حال تو رو من می دونم بذار بگم تا شب چه اتفاقی برات می افته!
789 رو به 2050 ارسال کن
هر پیام 100 تومان
(اگه نخواهم کسی حالم بدونه مشکلی هست دست ازسرم برداریدجیب مردم خالی میکنیدبرویدکارکنیدنه اینکه باپیام پول درمی یارید)
یه بنده خدایی بود که این داستانو اینطوری تعریف میکرد که میگفت:...
دوستم مژگان با یه پسر خیلی پولدار دوست شده بود و تصمیم داشت هر طور شده باهاش عروسی کنه ، تو یه مهمونی یه دفعه از دهنش پرید که 5 ساله دفتر خاطرات داره و همه چیزشو توش می نویسه ، این آقا هم گیر داد که دفتر خاطراتتو بده من بخونم!
از فردای اون روز مژگان و من نشستیم به نوشتنه یه دفتر خاطرات تقلبی واسش ، من وظیفه قدیمی جلوه دادنشو داشتم ، 10 جور خودکار واسش عوض کردم ، پوست پرتقال مالیدم به بعضی برگاش ...، چایی ریختم روش ...
مژی هم تا می تونست خودشو خوب نشون داد و همش نوشت از تنهایی و من با هیچ پسری دوست نیستمو خیلی پاکم و اصلا دنبال مادیات نیستم و فقط انســــانیت برام مهمه و ...
بعد از یک هفته کار مداوم ما و پیچوندن آقای دوست پسر ، دفتر خاطراتو بُرد تقدیم ایشون کرد ... آقای دوست پسر در ایکی ثانیه دفتر خاطرات رو بر فرق سر مژی کوبید و گفت :
منو چی فرض کردی؟
اینکه سالنامه 1390 هست! تو 5 ساله داری تو این خاطره می نویسی؟
و اینگونه بود که مژی هنوز مجرد است...
شنیدم که لیلی سیهفام بود
ز چاقی حسابی بداندام بود
دو ماهی کِرم زد به رخسار خویش
به لیزر ز رخ برد آثارِ ریش(!)
کمربند بر اِشکَمَش بست سفت
سهماهی رژیم غذایی گرفت
چنانش رژیم و کِرِم داد حال!
که شد لاغر و ماه، عین هلال
سپس شاددل سوی مجنون شتافت
ولیکن از او التفاتی نیافت
بگفت:«این منم «های»! لیلای تو!
به او گفت:«خانم، مزاحم نشو!
مگر خود نداری برادر-پدر؟
برو پردۀ شرم مردم مدر!
نگاری که از بنده دل برده بود
تپل بود، ضمناً سیهچرده بود!
برو ردّ کار خود ای پیرزن!
تو عنتر کجا و دلآرای من؟»
رخ پر کِرِم شد به آنی بنفش
درآورد از پای خود لنگه کفش
زدش ضربۀ سخت و جانانهای
که:«بیجنبه، الحق که دیوانهای!»
حالا هی رژیم بگیرین
یارو می خواسته بره بازار تهران، برای خرید مایحتاج،
.
.
.
.
.
.
.
هیچی دیگه نرفت!...
تو مترو هرچی میخواست گرفت!
مسواک اورال بی ۱۵۰۰ تومن
شارژر موبایل ۲۰۰۰ تومن
خنچه عقد ۷۲۰۰ تومن
صفحه کلاج سانتافه ۱۵۰۰۰ تومن
یخچال ساید ال جى. مجهز به جوجه گردان! ۶۵۴۰۰۰ تومن
خیار مجلسى و سالادى در هم ۳۰۰۰ تومن
پایان نامه فوق لیسانس عمران با موضوع سازه هاى پیش تنیده ۱۸۰۰۰ تومن
سماور سخنگو ۸۵۰۰ تومن
مملکت نیست تونل وحشته!!!
سئوال تاریخ چند سال دیگر:
مدیر گروه که بود و چه کرد؟
.
.
.
.
.
.
.
یکی از فرماندهان سلسله ی وایبریان بود که تعدادی از افراد بیکار اعم از زن و مرد را به دور خود گردآورد و با نشان دادن عکسها و فیلمها و متن های مختلف آنها را با خود هم پیمان کرده و در مقابل اقوامی همچون نیمبازیان ، آل بیتالک ، واتساپیان ، آل فیسبوک ، لاینیان و دیگراقوام بیکار ایستادگی کرد و مانع گرویدن اقوام خود به گروههای دیگر شد
سلام کجایین اگه خونه اید زود بزنید شبکه خبر همین الان گروه داعش از غرب وارد آبادان شدن بمب زدن پالایشگاه آبادان دودش داره هوامیره نمیدونی تاکجا میره من این توپ ونداشتم سرکارت گذاشتم ....
اقا ما دیشب خواستیم بریم تو حیاط (همه جا تاریک بود)، همین که پامو کردم تو دمپایی یه زنبور نامرد نیشم زد. پام خوب میشه ولی نامردیش یادم میمونه.
با اون زنبوریم که تو تاریکی منو نیش زدو رفت: ببیییین چندتا زنبوردار میشناسم میرم آمارتو درمیارم :@